داستانک ها

داستانک ها

داستانک،داستانک ها.داستانک های جدید،داستانک های قدیمی،بهترین داستانک ها
داستانک ها

داستانک ها

داستانک،داستانک ها.داستانک های جدید،داستانک های قدیمی،بهترین داستانک ها

{سال نو مبارک}

وبلاگ داستانک ها سال نو را به همه ی شما تبریک عرض میکند.http://0up.ir/do.php?imgf=201231115340.jpg

برای دانلود پیامک های سال نو روی لینک زیر کلیک کنید.

لینک دانلود


داستانک37(اثبات نادانی)

دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند.

رفیق اول گفت : گمان میکنم که تو به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشی ؟

رفیق دوم پرسید:چطور؟من فقط به آن چه میفهمم معتقد هستم.

رفیق اول گفت:من هم برای همین میگویم.

داستانک36( یک وجب روغن روی آش)

اصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد
کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.
به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.

داستانک35(پیرزن و مناره کج)

روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. (گویا مسجد شیخ لطف الله در میدان نقش جهان اصفهان بوده است) اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند.
پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند.
اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششاااارررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله، درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟
معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!!!

داستانک34(امید به پسر)

از اینکه پسر دار شده بود افتخار می کرد و اعتقاد داشت این پسره که نام خاندانش را زنده نگه می دارد.سال ها بعد زمانی که در گذشت ، پسرش بلافاصله نام خانوادگی اش را تغییر داد.

داستانک33(هنوز فرصت هست)

فرشته از شیطان پرسید:
قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
شیطان پرسید:
قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».

داستانک 32(همدلی ژاپنی ها)

در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...

داستانک31(تخم مرغ)

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.
ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش
باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …دارن میسوزن !!!
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای من چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری.

داستانک30(عشق به مادر)

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست
دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد
تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد ،
دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید:
دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد ، گفت:
میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ...
فقط 75 سنت دارم ، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخند زد و گفت:
با من بیا ،
من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .
وقتی از گلفروشی خارج میشدند ، مرد به دختر گفت:
مادرت کجاست ؟
میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت :
آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست
و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ،
دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد
تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.


داستانک29(دو برادر)

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌
(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.