داستانک ها

داستانک ها

داستانک،داستانک ها.داستانک های جدید،داستانک های قدیمی،بهترین داستانک ها
داستانک ها

داستانک ها

داستانک،داستانک ها.داستانک های جدید،داستانک های قدیمی،بهترین داستانک ها

مقدمه

خرید شارژ از این وبلاگ : برای خرید شارژ از بازار شارژ اینجا کلیک کنید.

برای دریافت اپلیکیشن اندروید بازارشارژ اینجا کلیک کنید و برای فعال سازی عدد 39618 را وارد کنید.

*************************************************

دوستان عزیز اگر سایت و یا وبلاگی دارید و میخواهید از این طریق کسب درآمد کنید اینجا را کلیک کنید.

*************************************************

راه های مشاهده وبلاگ :

dst.lel.ir
da3tanakha.blogsky.com

 *************************************************

*به این وبلاگ خوش آمدید*

در این وبلاگ سعی می کنم تا داستانک های جالب را جمع آوری کرده و در اختیار  شما قرار دهم.

اگر خواستید تبادل لینک کنید ابتدا مارا با نام (داستانک ها) و آدرس وبلاگ (http://da3tanakha.blogsky.com/) در سایت یا وبلاگ خود لینک کنید سپس در نظرات  همین پست اعلام کنید  .

نظرات شما باعث دلگرمی  من می شود پس لطفا در بخش نظرات نظر دهید.

در نظر سنجی هم شرکت کنید.

امیدوارم این وبلاگ مورد پسند شما واقع شود.

      *با تشکر*

داستانک46(نا امیدی گارگر)

کارگری خسته سکه ای از جیب جلیقه کهنه اش درآورد تا صدقه دهد؛

جمله ای روی صندوق دید و منصرف شد...

صدقه عمر را زیاد می کند.

فقر امید را از بین میبرد.

داستانک45(نامه بابی)

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام!‎
بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد…
مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟!
بابی گفت آره…
مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!


نامه شماره یک:

سلام خدای عزیز.
اسم من بابی هست.
من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو: بابی


بابی کمی فکر کرد
دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین نامه رو پاره کرد…

نامه شماره دو:
سلام خدا.
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم.
لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده! واسه همین پارش کرد…

نامه شماره سه:
سلام خدا.
اسم من بابی هست.
درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.


بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده! واسه همین پارش کرد…

او تو فکر فرو رفت!!!
بعد از مدتی رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا!
مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:
خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.
و بابی رفت کلیسا…
یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه ی مادر مقدس رو کش رفت! و از کلیسا فرار کرد…
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت!

نامه شماره چهار:
خدا!
مامانت پیش منه…
اگه مامانت رو می خوای، واسه تولدم باید یه دوچرخه بهم بدی!!!

داستانک44(تا بیست بشمار...)

دخترکش را از بغلش پایین گذاشت و گفت: تا بیست بشماری بابا سطل زباله رو گذاشته دم در و برگشته.
هنوز به ده نرسیده بود که صدا و موج انفجار شیشه‌های آپارتمان را لرزاند ...

داستانک43(تنهایی مرد)

مرد از گورستان به خانه بازگشت؛ مجبور بود کلیدش را در قفل بیاندازد.  

 

داستانک42(شاید...)

بنده ای از خدا پرسید : اگر تو سرنوشت مرا نوشته ای چرا دعا کنم ؟
خدا گفت : شاید نوشته باشم هرچه دعا کند ...

داستانک41(عشق پسر)

پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او.
بعد از یک ماه پسرک مرد.
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت: که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد.
دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده.

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد.

.

.

.

.

برای اینکه علت مرگ دختر را بدانی  به ادامه مطلب برو.

  ادامه مطلب ...

داستانک40(حسادت پسر)

پسرک گفت:« مامان و زهرمار... از وقتی تو اومدی تو این خونه، مینا کمتر با من بازی میکنه و بیشتر وقتشو با تو میگذرونه. حالا منم میدونم چه بلایی سرت بیارم.»
چند دقیقه بعد در اتاق باز و مینا وارد شد و با دیدن برادرش گریه کنان به هال رفت و گفت:« مامان! مامان! داداش دست و پای عروسک سخنگو رو که تازه برام خریده بودی شکسته.» ...

داستانک39(گرگ ناراحت)

گرگی ناراحت را دیدم ...

پرسیدم چرا ناراحتی؟

گفت:

شنیده ام بعضی انسان ها

با صفت من نامردی میکنند...

داستانک38(لطیفه)

پیری برای جمعی سخنرانی میکرد.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.