-
داستانک46(نا امیدی گارگر)
چهارشنبه 6 مرداد 1395 14:34
کارگری خسته سکه ای از جیب جلیقه کهنه اش درآورد تا صدقه دهد؛ جمله ای روی صندوق دید و منصرف شد... صدقه عمر را زیاد می کند. فقر امید را از بین میبرد.
-
داستانک45(نامه بابی)
سهشنبه 29 تیر 1395 17:57
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می خوام! بابی پسر خیلی شیطون و بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو اذیت می کرد… مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه دوچرخه برات بگیریم واسه تولدت؟! بابی گفت آره… مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده!...
-
داستانک44(تا بیست بشمار...)
سهشنبه 29 تیر 1395 17:40
دخترکش را از بغلش پایین گذاشت و گفت: تا بیست بشماری بابا سطل زباله رو گذاشته دم در و برگشته. هنوز به ده نرسیده بود که صدا و موج انفجار شیشههای آپارتمان را لرزاند ...
-
داستانک43(تنهایی مرد)
سهشنبه 29 تیر 1395 17:37
مرد از گورستان به خانه بازگشت؛ مجبور بود کلیدش را در قفل بیاندازد.
-
داستانک42(شاید...)
سهشنبه 15 تیر 1395 19:54
بنده ای از خدا پرسید : اگر تو سرنوشت مرا نوشته ای چرا دعا کنم ؟ خدا گفت : شاید نوشته باشم هرچه دعا کند ...
-
داستانک41(عشق پسر)
جمعه 28 خرداد 1395 17:50
پسری یه دختری رو که توی یه سی دی فروشی کار می کرد، خیلی دوست داشت. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با او. بعد از یک ماه پسرک مرد. وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت، مادر پسرک گفت: که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد. دخترک دید که تمامی سی...
-
داستانک40(حسادت پسر)
جمعه 28 خرداد 1395 17:45
پسرک گفت:« مامان و زهرمار... از وقتی تو اومدی تو این خونه، مینا کمتر با من بازی میکنه و بیشتر وقتشو با تو میگذرونه. حالا منم میدونم چه بلایی سرت بیارم.» چند دقیقه بعد در اتاق باز و مینا وارد شد و با دیدن برادرش گریه کنان به هال رفت و گفت:« مامان! مامان! داداش دست و پای عروسک سخنگو رو که تازه برام خریده بودی شکسته.» ...
-
داستانک39(گرگ ناراحت)
دوشنبه 23 فروردین 1395 03:07
گرگی ناراحت را دیدم ... پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: شنیده ام بعضی انسان ها با صفت من نامردی میکنند...
-
داستانک38(لطیفه)
یکشنبه 8 فروردین 1395 03:09
پیری برای جمعی سخنرانی میکرد. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند. او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا...
-
{سال نو مبارک}
چهارشنبه 26 اسفند 1394 22:41
وبلاگ داستانک ها سال نو را به همه ی شما تبریک عرض میکند. برای دانلود پیامک های سال نو روی لینک زیر کلیک کنید. لینک دانلود
-
داستانک37(اثبات نادانی)
یکشنبه 23 اسفند 1394 11:53
دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند. رفیق اول گفت : گمان میکنم که تو به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشی ؟ رفیق دوم پرسید:چطور؟من فقط به آن چه میفهمم معتقد هستم. رفیق اول گفت:من هم برای همین میگویم.
-
داستانک36( یک وجب روغن روی آش)
شنبه 15 اسفند 1394 13:34
اصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین...
-
داستانک35(پیرزن و مناره کج)
جمعه 14 اسفند 1394 13:27
روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ می ساختند. (گویا مسجد شیخ لطف الله در میدان نقش جهان اصفهان بوده است) اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها...
-
داستانک34(امید به پسر)
دوشنبه 10 اسفند 1394 19:29
از اینکه پسر دار شده بود افتخار می کرد و اعتقاد داشت این پسره که نام خاندانش را زنده نگه می دارد. سال ها بعد زمانی که در گذشت ، پسرش بلافاصله نام خانوادگی اش را تغییر داد.
-
داستانک33(هنوز فرصت هست)
دوشنبه 10 اسفند 1394 11:11
فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟ شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست». شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟ فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
-
داستانک 32(همدلی ژاپنی ها)
شنبه 8 اسفند 1394 21:43
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن. در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها...
-
داستانک31(تخم مرغ)
شنبه 8 اسفند 1394 13:13
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن میسوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ...
-
داستانک30(عشق به مادر)
چهارشنبه 5 اسفند 1394 08:08
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد ، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟ دختر در حالی که گریه میکرد ، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل...
-
داستانک29(دو برادر)
دوشنبه 3 اسفند 1394 20:51
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت : (( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده...
-
داستانک28(کلاغ فداکار)
دوشنبه 3 اسفند 1394 18:18
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش میخوردند زمستان تمام شد و کلاغ مرد! اما بچه هایش نجات پیدا کردند و گفتند: آخیش خوب شد مُرد راحت شدیم از این غذای تکراری! این است واقعیت تلخ روزگار ما..!
-
داستانک27(درآمد تعمیر کار)
یکشنبه 2 اسفند 1394 09:08
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد. تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست. جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر...
-
داستانک26(قیمت پادشاهی)
شنبه 1 اسفند 1394 09:00
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. بهلول ادامه داد: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم....
-
داستانک25(پاره آجر)
چهارشنبه 28 بهمن 1394 14:25
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف...
-
داستانک24(راه حل عادلانه)
سهشنبه 27 بهمن 1394 19:21
دو برادر قطعه زمینی از پدر به ارث بردند.ماه ها در مورد نحوه ی تقسیم آن بحث و گفت و گو کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند. آن ها سرانجام مشکل خود را با ریش سفید ده در میان گذاشتندو از او خواستند در تقسیم زمین به انها کمک کند. ریش سفید کمی تامل کرد و سپس گفت:شیر یا خط بندازید.هرکدام از شما که برنده شد زمین را او تقسیم خواهد...
-
داستانک23(مفهوم زندگی)
دوشنبه 26 بهمن 1394 14:20
جان لئون ،یکی از معروف ترین و برجسته ترین چهره ی موسیقی دنیا در قرن بیستم،خاطره ای را تعریف میکند که بسیار زیبا و تامل برانگیز است: وقتی پنج ساله بودم,مادرم همیشه میگفت:شادی کلید زندگی است. مدرسه که رفتم،یک روز معلممان از من خواست که بنویسم وقتی بزرگ شدم,در زندگی میخواهم چه کاره شوم. من نوشتم:میخواهم شاد باشم. معلم به...
-
داستانک 22(سقراط و رمز موفقیت)
یکشنبه 25 بهمن 1394 15:14
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند...
-
داستانک 21(گامی کوچک)
یکشنبه 25 بهمن 1394 15:04
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد. -صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟ -این صدفها را در داخل اقیانوس می...
-
داستانک20(مقام رضا)
یکشنبه 25 بهمن 1394 14:51
موسی به پروردگار عرض کرد می خواهم یکی از بندگان خوب و برگزیده شما را ببیندم ؛ خطاب آمد به صحرا برو آنجا مردی کشاورز از خوبان درگاه ماست ؛ حضرت به دشتی رسید و مردی مشغول به کشاورزی دید ، تعجب کرد که او چگونه به درجه ای این چنین رسیده که خدا می فرماید او از خوبان ماست. لذا از جبرئیل پرسش کرد چگونه ؟ جبرئیل عرض کرد همین...
-
داستانک19(یخ و خورشید)
جمعه 23 بهمن 1394 20:15
زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛از میان شاخه های درخت نوری را دید؛با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید...من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی? خورشید گفت:"سلام'اما..." یخ با نگرانی گفت:"اما چی?" خورشید گفت:...
-
داستانک18(مثل مداد باشیم)
پنجشنبه 15 بهمن 1394 17:53
پسرک از پدر بزرگش پرسید: درباره چه می نویسی؟ پدر بزرگ پاسخ داد:درباره تو پسرم,اما مهمتر از آنچه مینویسم,مدادی است که با آن مینویسم.میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی! پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید,گفت: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام! پدر بزرگ گفت:بستگی دارد چطور به آن...