داستانک ها

داستانک ها

داستانک،داستانک ها.داستانک های جدید،داستانک های قدیمی،بهترین داستانک ها
داستانک ها

داستانک ها

داستانک،داستانک ها.داستانک های جدید،داستانک های قدیمی،بهترین داستانک ها

داستانک25(پاره آجر)

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .

مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .پسرک گفت :" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . " " برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....

    در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای  جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند  !  خدا در   روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ،   اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کن.

داستانک24(راه حل عادلانه)

دو برادر قطعه زمینی از پدر به ارث بردند.ماه ها در مورد نحوه ی تقسیم آن بحث و گفت و گو کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند.
آن ها سرانجام مشکل خود را با ریش سفید ده در میان گذاشتندو از او خواستند در تقسیم زمین به انها کمک کند.
ریش سفید کمی تامل کرد و سپس گفت:شیر یا خط بندازید.هرکدام از شما که برنده شد زمین را او تقسیم خواهد کرد.
یکی از برادران گفت:این که شما میفرمایید راه حل نیست! ما دوباره به همان جای اول میرسیم.
ریش سفید لبخندی زد و گفت:نه!!!  اینطور نیست؛کسی که برنده ی شیر یا خط شود زمین را تقسیم میکند و دیگری انتخاب میکند که کدام را میخواهد.


داستانک23(مفهوم زندگی)

جان لئون ،یکی از معروف ترین و برجسته ترین چهره ی موسیقی دنیا در قرن بیستم،خاطره ای را تعریف میکند که بسیار زیبا و تامل برانگیز است:

وقتی پنج ساله بودم,مادرم همیشه میگفت:شادی کلید زندگی است.

مدرسه که رفتم،یک روز معلممان از من خواست که بنویسم وقتی بزرگ شدم,در زندگی میخواهم چه کاره شوم.

من نوشتم:میخواهم شاد باشم.

معلم به من گفت:نه...این چه جوابی است؟!سوال را نفهمیدی!

جواب دادم:چرا فهمیدم,این شمایید که مفهوم زندگی را نفهمیدید!

 
لئو تولستوی:اگر میخواهید شاد باشید,فقط اراده کنید

داستانک 22(سقراط و رمز موفقیت)

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شود،محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید: در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی، بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

داستانک 21(گامی کوچک)

 مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

 -صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

-این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:برای این یکی وضعیت تغییر کرد!!!


داستانک20(مقام رضا)

موسی به پروردگار عرض کرد می خواهم یکی از بندگان خوب و برگزیده شما را ببیندم ؛ خطاب آمد به صحرا برو آنجا مردی کشاورز از خوبان درگاه ماست ؛ حضرت به دشتی رسید و مردی مشغول به کشاورزی دید ، تعجب کرد که او چگونه به درجه ای این چنین رسیده که خدا می فرماید او از خوبان ماست. لذا از جبرئیل پرسش کرد چگونه ؟ جبرئیل عرض کرد همین لحظه خداوند او را امتحان می کند ، عکس العمل او را مشاهده کن ،
آسمان ابری بود ، بلایی آسمانی نازل شد و از درخشش صاعقه آن مرد کور شد . نشت و گفت مولای من ، تا مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم ، حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم . حضرت متوجه شدند که مرد به مقام رضا رسیده است.
رو به آن مرد فرمود ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد ؟ مرد گفت خیر حضرت فرمود چرا؟ پاسخ داد آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خود برای خود بخواهم .
    ای کاش همه ما در ساختن خود همت کنیم که خدایی کریم داریم.

داستانک19(یخ و خورشید)

زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛از میان شاخه های درخت نوری را دید؛با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید..‏.من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏? خورشید گفت:‏"سلام‏'اما...‏" یخ با نگرانی گفت:‏"اما چی‏?‏‏"‏ خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی‏‏‏;باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم-اگر من باشم,تو نیستی‏!‏ می میری,می فهمی‏‏"‏ یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏!‏ چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!‏‏!‏‏!‏‏"‏ روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود- چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید- هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است‏‏.

داستانک18(مثل مداد باشیم)

پسرک از پدر بزرگش پرسید: درباره چه می نویسی؟ پدر بزرگ پاسخ داد:درباره تو پسرم,اما مهمتر از آنچه مینویسم,مدادی است که با آن مینویسم.میخواهم وقتی بزرگ شدی تو هم مثل این مداد بشوی! پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید,گفت: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام! پدر بزرگ گفت:بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی,در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری,برای تمام عمرت به آرامش میرسی: صفت اول: میتوانی کارهای بزرگ کنی,اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت میکند.اسم این دست خداست,او باید همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد. صفت دوم:باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد,اما آخر کار نوکش تیزتر میشود و اثری که از خودش به جا میگذارد ظریف تر و باریک تر است.پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی,چرا که این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی. صفت سوم:مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.بدان که تصحیح یک کار خطا کار بدی نیست,در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است صفت چهارم:چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست,زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است. و سر انجام صفت پنجم مداد:همیشه اثری از خود به جا میگذارد.پس بدان هر کار در زندگی ات میکنی,ردی از تو به جای میگذارد وسعی کن نسبت به هر کاری که میکنی هشیار باشی و بدانی چه میکنی .


داستانک17 (گنجشک و آتش)

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!!! پرسیدند : چه کار می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما  هنگامی که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت چکار کردی؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!


داستانک16 (یک بستنی ساده)

پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا .در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.