یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی پیشنهاد کرد:
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زود تر به آن برسد آن میوه ها رابرنده می شود.هنگامی که او فرمان دویدن داد،تمام بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده ودر کنار درخت،خوشحال نشستند.هنگامی که انسان شناس از این رفتار آن ها پرسید آن ها گفتند :آبونتو(UBUNTU)چگونه یکی از ما خوشحال باشه در حالیکه دیگران ناراحت اند.
(آبونتو در فرهنگ ژوسا یعنی من هستم چون ما هستیم)
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
پیش دکتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.
یه روز یه کلاغ و یه فیل سوار هواپیما بودن، کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه تو صورت مهموندار!
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست! پررو بازیه دیگه" پررو بازی!
چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه تو صورت مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست! پررو بازیه دیگه، پررو بازی!
بعد از چند دقیقه کلاغ
چرتش میگیره فیل به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه، مهموندار رو
صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن. قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره
باقیشو میپاشه تو صورت مهموندار!
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟ فیل میگه دلم خواست! پررو بازیه دیگه، پررو بازی!
اینو
که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن
که بندازنش پایین! فیله شروع به داد و فریاد میکنه، کلاغه بیدار میشه و
بهش میگه:آخه فیل گنده ی بی مغز! تو که بال نداری مجبوری پررو بازی
دربیاری؟!!
نکته مدیریتی: پیش از تقلید از دیگران، منابع خود را به دقت ارزیابی کنید.
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را
به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند
وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...
پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن
گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز
خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که
هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.